نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

قسم به آنکه جانم در دست اوست!از خانه خارج شوید وگرنه خانه را به آتش خواهم کشید... ...اگرچه فاطمه در خانه باشد



وحشیانه ترین هجوم


عده ای از بنی هاشم و دیگر یاران نزد امام علیه السلام جمع بودند که ابوبکر عمر را با جمع بسیاری به سوی آنان گسیل داشت(۱).او چون به درب خانه آن حضرت رسید؛فریاد برآورد و آنان را به بیعت با ابوبکر فراخواند.لیکن کسی به حرف او اعتنایی نکرد؛و او بار دیگر فریاد برآورد و گفت:

برای من هیزم بیاورید!

قسم به آنکه جانم در دست اوست!از خانه خارج شوید وگرنه خانه را -با تمامی افرادی که در آن هستند- به آتش خواهم کشید.آنان گفتند:فاطمه{یادگار پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم}در این خانه است!

گفت:اگرچه فاطمه در خانه باشد(۲).

زبیر که اوضاع را چنین دید؛با شمشیر برهنه بیرون دوید و به سوی عمر حمله ور شد؛عمر -چون همیشه!- پا به فرار گذاشت و زبیر از پی او می دوید تا آنکه پایش به سنگی گرفت و یا آنکه خالد با سنگی از پشت او را هدف گرفت و او به زمین افتاد؛عمر -یاابوبکر- فریاد برآورد:

این سگ را بگیرید!

آنگاه چهل نفر اطراف او را گرفتند.زیادبن لبید نیز به کمک دیگری شمشیر از دست او گرفت و شکست(۳).

کسانی که در خانه بودند -جزامیرمؤمنان علیه السلام- از خانه خارج شده و بیعت کردند(۴).

عمر نزد ابوبکر رفت و گفت:باید علی بیعت کند و اگر تو کاری نکنی؛من اقدام خواهم کرد.سپس از نزد وی بیرون آمد و تمام قبایل و عشایر را فراخواند و با فریادی بلند گفت:خلیفه پیامبر شما را می خواند.

مردم از هر طرف به سوی ابوبکر روان شدند و نزد او اجماع نمودند.او به ابوبکر گفت:من سواره و پیاده را برای تو آماده نمودم(۵).

ابوبکر گفت:حال چه کسی را برای این کار مأمور کنیم؟

عمر گفت:قنفذ؛او مردی خشن و تندخو و از طلقا(۶)ست.

پس آنگاه قنفذ را با جمع بسیاری مأمور بدین کار کردند(۷).ابوبکر به وی دستور داد:

آنها را بیرون بیاور!اگر نپذیرفتند؛هیزم بر در خانه جمع کن و بگو اگر بیرون نیایید؛خانه را با اهل آن به آتش خواهم کشید(۸).

قنفذ به راه افتاد و به خانه امام علیه السلام رسید و اجازه ورود خواست؛اما به وی رخصت ندادند.چون بازگشت؛عمر گفت:بی اجازه وارد شوید!اما دیگربار چون به خانه آن حضرت رسیدند و خواستند بی اجازه وارد شوند؛فاطمه علیهاالسلام فرمود:

نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه شوید(۹).

چون این خبر به عمر رسید؛با خشم بسیار از جای برخاست و گفت:

ما را با زن ها چه کار؟!

پس از آن به همراهی خالد و قنفذ با هیزم و آتش به راه افتادند(۱۰)

ابوبکر گفت:او را با تندی و خشونت خواهی آورد!(۱۱)آنها را از خانه بیرون بکش و اگر مقاومت کردند با آنان جنگ نما(۱۲).

عمر با جمع انبوهی از صحابه و طلقا و منافقان و فرومایگان و بادیه نشینان و باقی ماندگان از احزاب(مشرکین)کار خود را آغاز نموده(۱۳).در آن بین افرادی چون خالد بن ولید؛قنفذ؛عبدالرحمن بن عوف؛اسید بن حضیر اشهلی...سعد بن مالک و حماد به چشم می خوردند(۱۴).البته برخی ابوبکر(۱۵)و زیدبن ثابت(۱۶)را نیز ذکر کرده اند.

عمر دستور داد تا هیزم جمع آوری کنند(۱۷).جمعیت با هیزم و آتش(۱۸)به قصد سوزاندن خانه امیرمؤمنان علیه السلام به راه افتادند(۱۹).عمر شعله ای آتشین به دست گرفت(۲۰)؛و می گفت:اگر بیعت نکنند خانه را بر سر آنها به آتش می کشم.گفتند:فاطمه علیهاالسلام در این خانه است؛او را نیز می سوزانی؟!!

گفت:من با فاطمه برخورد خواهم کرد(۲۱).

ابی بن کعب می گوید:در خانه نشسته بودیم که صدای شیهه اسبها و لگامها و بر هم خوردن نیزه ها ما را از خانه بیرون کشید(۲۲).

زهرا علیهاالسلام در فراق پدر غمناک بود و جسمش رنجور و از شدت دردی که بر سر مبارکش عارض گردیده بود؛آن را بسته و پشت درب خانه نشسته بود(۲۳).

هنگامی که آنها را دید؛درب را بر روی ایشان بست؛او باور نمی کرد بدون اجازه او وارد خانه اش شوند(۲۴).آنان با شدت درب خانه را می کوبیدند و هر کدام با صدای بلند سخنی می گفتند(۲۵).عمر فریاد برآورد:

پسر ابوطالب!درب را باز کن(۲۶)؛به خدا سوگند!خانه را به آتش می کشم(۲۷)!سوگند به کسی که جانم در دست اوست؛یا بیرون آمده و بیعت می کنید و یا آنکه خانه را با شما می سوزانم(۲۸).ای علی!بیرون بیا و آنچه مسلمانان بدان اتفاق کرده اند؛پذیرا باش وگرنه تو را می کشیم(۲۹)!

فاطمه علیهاالسلام پشت درآمد و فرمود:

ای گمراهان!ای منکران خدا و پیامبر-صلی الله علیه وآله وسلم-چه می گویید و از جان ما چه می طلبید؟

عمر گفت:چرا پسر عمویت تو را فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟

فاطمه علیهاالسلام فرمود:طغیان و گردن کشی تو بود که مرا از جا حرکت داد؛من برای اتمام حجت بر تو و دیگر گمراهان آمده ام.

-این یاوه های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو تا بیرون آید.

-تو هیچ ارزشی نزد ما نداری؛تو مرا با حزب شیطان -که گروهی ناچیزند- می ترسانی؟

-اگر علی بیرون نیاید؛هیزم آورده و این خانه را بر سرتان به آتش می کشم(۳۰).

فاطمه علیهاالسلام دید او با شعله ای از آتش آمده است؛گفت:پسر خطاب!می خواهی درب خانه مرا بسوزانی؟!

عمر گفت:آری(۳۱)!

-آیا می خواهی علی و فرزندان مرا بسوزانی؟!

-آری؛به خدا قسم!مگر آنکه بیرون آمده و بیعت کند(۳۲).آنچه را که امت پذیرفته اند؛شما نیز بایستی بپذیرید(۳۳).در را باز کن و گرنه خانه را بر شما به آتش می کشم(۳۴).

-ای عمر!چقدر در برابر خدا و پیامبر-صلی الله علیه وآله وسلم-بی باک و جسوری!آیا می خواهی نسل او را نابود سازی و نور خدا را خاموش نمایی؟خداوند نور خود را کامل خواهد نمود.

-بس است!نه محمد در اینجا حضور دارد و نه ملائکه از سوی خداوند امر و نهی می آورند؛علی نیز چون دیگر مسلمانان است؛یا بیعت می کند و یا آنکه همه شما را می سوزانیم.

فاطمه علیهاالسلام در حالی که می گریست؛می گفت:

پروردگارا!به تو شکایت می کنیم:فقدان پیامبر برگزیده تو را؛و سرتافتن و ستیزه جویی امتش را با ما؛و خودداری آنان از حقی که در قرآن برای ما قرار داده ای.

-فاطمه!این حماقتهای زنانه را کنار بگذار!خداوند پیامبری و خلافت را در خاندان شما جمع نخواهد نمود(۳۵).

-از خدا نمی هراسی!به خانه من هجوم آوردی و می خواهی وارد آن شوی؟

این سخنان هیچ گونه اثری در عمر نگذاشت(۳۶).او دستور داد:هیزمها را اطراف خانه نهادند(۳۷)و خود نیز آتش به دست گرفت(۳۸)و فریاد برآورد:

خانه را با اهل آن به آتش بکشید(۳۹)!

فاطمه علیهاالسلام با صدای بلند فرمود:

{یا أبَتِ یا رَسولَ اللهِ!ماذا لَقِنا بَعدَکَ مِن ابنِ الخَطّاب وَابنِ أبی قحافةِ}

ای پدر!ای رسول خدا!پس از تو چه بلاها از عمر و ابوبکر کشیدیم؟!

برخی از مردم گریه کنان بازگشتند؛لیکن عمر با گروهی ایستاد(۴۰)؛و درب خانه را به آتش کشید(۴۱).

درب می سوخت(۴۲)و دود خانه را فراگرفته بود(۴۳).قنفذ می خواست:

درب(نیم سوخته)را باز کند(۴۴)؛اما فاطمه علیهاالسلام هر دو طرف درب را گرفته بود و مانع می شد؛و می فرمود:

شما را به خدا و حق پدرم قسم می دهم که از ما دست بردارید و بازگردید.

عمر تازیانه را از دست قنفذ گرفت و بر بازوی فاطمه علیهاالسلام زد؛تازیانه دور بازوی او پیچید و جای آن چون بازوبندی سیاه شد(۴۵)؛

سپس با لگد به درب خانه زد و درب نیم(نیم سوخته)را شکست(۴۶)؛فاطمه علیهاالسلام درب را سپر خود قرار داده و بدان چسبیده بود.

عمر با لگد بدان زد(۴۷)و فاطمه را بین در و دیوار با نفرت و خشم فشرد.

نزدیک بود فاطمه همان جا قالب تهی سازد؛میخ در به سینه اش فرورفت(۴۸)و خون از آن جاری شد(۴۹).

او با صورت بر زمین افتاد؛زبانه های آتش نیز او را می آزرد(۵۰).

پس آنگاه ناله ای از جگر کشید و با آن ناله مدینه را زیر و رو نمود؛او خروشید و فریاد برآورد:

یا أبَتاهُ!یا رَسُولَ اللهِ!هَکَذا یُصْنَعُ بِحَبیبَتِکَ وَابْنَتِکَ...آه یا فِضَّةُ!إِلَیکِ فَخُذینی فَقَدْ وَاللهِ قُتِلَ ما فی أحْشائی...”

پدر!ای پیامبر خدا!آیا می بایست با حبیبه و دختر تو چنین رفتار کنند؟

آه فضه!مرا دریاب؛به خدا فرزندم را کشتند...

در این هنگام درد زایمان او را فراگرفت و او به دیوار تکیه داد(۵۱)و بچه شش ماهه اش محسن را -که در رحم داشت- سقط نمود(۵۲).

عمر داخل خانه شد -در حالی که خشم سرتاپای او را فراگرفته بود- چنان با سیلی به صورت فاطمه علیهاالسلام زد که گوشواره او پاره شد و از زیر مقنعه او بر زمین افتاد(۵۳).

دیدگان علی علیه السلام گویی در کاسه ای از خون غوطه می خورد و با سر برهنه بیرون دوید و فریاد برآورد:

فضه!بانوی خود را فریاد رس!او را کمک کن؛او در حال سقط فرزند خویش است.

سپس فرمود:

محسن نزد جدٌ خود پیامبر خدا صلی الله علیه وآله و سلم رفته و از این ستمگران شکایت خواهد نمود.

پس از این به فضه دستور داد تا محسن را در انتهای خانه به خاک سپارد(۵۴).

آنگاه امیرمؤمنان علیه السلام به سوی عمر شتافت و گریبان او را گرفت و تکانی داد و او را بر زمین کوبید و خواست او را به قتل رساند؛در این حال سفارشهای پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم در نظرش مجسم شد و فرمود:

ای پسر صهاک